فرشته های مامانفرشته های مامان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

هدیه های آسمانی

هدیه های الهی در چهارده ماهگی

1394/6/3 20:42
نویسنده : مامان زهرا
864 بازدید
اشتراک گذاری

لِلَّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَخْلُقُ ما يَشاءُ يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ إِناثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ الذُّکُورَ

 

مالکیّت و فرمانروایى آسمان‏ها و زمین فقط در سیطره خداست، هر چه را بخواهد مى‏آفریند، به هر کس بخواهد دختر هدیه میدهد  و به هر کس بخواهد پسر میدهد؛

 

چقد قشنگه صبح با صدای شیرین دخترات بیدار شی که میگن مامان و ببیندت آروم شن

 

چقد قشنگه صدای گریه شون تو رو واسه نماز صبح بیدار کنه چند وقتی هست که گوشیمو کوک نمیکنم برای نماز

 

قشنگتر اینکه یکی تو بغل تو آروم میشه و میبینی خوابش برده

 

قشنگ اینه که وقتی دخترا گریه میکنن سرشونو میذارم رو قلبم و محکم تو بغلم میگیرم اینقد آروم میشن و این کارو دوست دارن که دیگه نمیرن از بغلم و ول کن نیستن هرچی هم میگم برم به به بیارم و ....... به خدا کار دارم فایده نداره که نداره.....

قشنگ وجود نازنینشونه که کنارمه و هزار قشنگی با خودش میاره که همه مادرا میدونن و دیدن

........................

همیشه وقتی وبلاگ دوستان رو  میدیدم با خودم میگفتم کی باشه برای منم بنویسه یک سال و.....سن دارد الان باز میگم کی باشه بنویسه دو سال و....تعجب

الهی فدای شما بشم دارین روز به روز بزرگ تر و شیرین تر و دوست داشتنی تر و فوزووووووول تر میشین

خدارو همیشه شکر میکنم که شما نازگلا رو بخشیده بهم درسته گاهی اوقات ناراحت و عصبی میشم از دست شما و اذیت هاتون یه دادی هم میزنم سرتون که بابایی بلافاصله تذکر میده که بچه ن و متوجه نمیشن و ......  بعضی اوقات هم تا دعواتون میکنم لبارو آویزون میکنید و منتظر که اگه من بازم دعوا میکنم گریه کنید که اون موقع اینقد خواستنی و ناز میشید که نگووو همچین فشارتون میدم تو بغلم که از فشار گریه میکنیدخنده

 

شما به گفته خود قرآن هدیه الهی هستید که خدا بهمون عطا کرده و باباتون همیشه بهم یادآوری میکنه که شکر وجود سالم شمارو به جابیارم من همیشه شکر کردم که خدا اول بابای مهربون و بی نطیرتون رو بهم بخشید و بعد شمارو.... بابای نازتون خیلی بهم کمک میکنه چه تو بارداری که به قول مادر شوهر گرامی بچه ش مثل غلام جلوم خم و راست میشد و چه الان که شب ها که بیدار میشید که تو نوزادی بیشتر بود و چه روزها و چه وقتایی که من از فرط خستگی بیهوش میشدم و اون شما رو میبرد تو اتاقتون تا من بدون سرو صدا بخوابم و یهویی از خواب از هراس شما میپردیم  و چه وقتایی که من از دست شما وروجکا سر بابایی داد میزنم و اون هیچی نمیگه

ممنون هم از بابایی هم از خدا جون هم ..........

 

الان ماشالله اینقد زرنگ وبلا شدید گاهی اوقات میمیونم که چه جوری این کاری که کردید به ذهنتون رسیده

 

فاطمه خانم که ماشالله خیلی زرنگه کافیه یه کاری رو یه بار بهش یاد بدی یا ببینه بلافاصله انجام میده اما حانیه خانم دختر محتاطی هستش و  کارا رو با احتیاط انجام میده و برعکس فاطمه که راحت طلب به نظر میاد نیست و یه خورده هم دختر حرص بخوری هست اما فاطمه چیزی بدم دستش که بخوره یا دیروز از ظرف خودش هلو برداشته و میره رو مبل لم میده و میخوره

بهتونم میگم بشین حالا مثلا به به بدم میشینید یاد گرفتین بعد از اینکه عذاتونم تموم میشه میگم خدایا شکرت شما دستاتونو میبرین بالابوسمحبت

دیشبم اینقد با خودتون قشنگ بازی کردید و دخترای خوبی بودید که نگو فقط فاطمه خانم شب که خوابید اونم با اذیت تا صبخ چند بار بیدار شد و غر زد

اوه اوه چه شیرین کاری ها که واسه بابایی نمیکنید وقتی از سرکار میاد چه ذوق هایی میکنید وقتی میبینیدش حانیه که همش خودشو مثل پیشی گربه ها به باباش میماله فاطمه هم که خودش یاد گرفته میره رو شکمش میشینه و میپره و............

بد غذا هم که بودید الان بدتر شدید همیشه با کلیپ و اسباب بازی و....... اینا میتونستم یه پیاله غذا بدم بهتون اما الان نه با هیچی سرگرم نمیشید حریف فاطمه که اصلا نمیشم حانیه بهتر حرفمو گوش میکنه

باباش دیشب که لم داده رو مبل چیزی میخوره میگه این از اون دختراس که میشینه و تو تو آشپزخونه ظرف میشوری..... منم گفتم حانیه م به جاش کمکم میکنه

خلاصه شیرین شدید اساسی گاهی اوقات میگم همین قد بمونید از بس که  شیرینید

وای در دری شدید اساسی با وجود اینکه زیادم بیرون نبردمتون اما کافیه در باز شه گریه گریه که برید بیرون

فاطمه دیروز حاچ خانم اومده بود بالا ببیندتون دیگه بهش چسبید و رفت در در منم دیدم بچه م حانیه غصه میخوره  آخه اون از راه دور با حاچ خانم رفقیه زیاد بغلش نمیره اونم بردم بیرون

گاهی اوقات پشتی جلوی در ورودی میذارم و شما وایمیستید راه پله ها رو نگاه میکنید و ساکت میشید یه روز که همونجا وایستاده بودبد داد میزدید که چرا کسی نمیاد آخرش زنگ زدم بازم به حاچ خانم که بیا بالا دیوونم کردن

خدا خیرش بده خوبه که هستش گاهی میریم پیشش و شما یه کم سرگرم میشید

ایشالله هیچ موقع روی مریضی رو نبینید و همیشه خندون باشید و قند تو دلتون آب شه و آب تو دلتون تکون نخوره

عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتونم فندق های مامانش

ایشالله 120 ساله شید.........

پسندها (5)

نظرات (3)

مامانی
4 شهریور 94 15:04
ای جانم به این دخترای گل این طوری نگو دلم اب میشه کاش خودم بودم باهاشون بازی میکردم من ازبس ادا برای بچه ها در میارم خودم خجالتی میکشم خدا حفظشون کنه
مامان امیر علی
4 شهریور 94 16:43
ماشاالله
مامان منصوره
5 شهریور 94 10:38
خدا حفظشون کنه گل دخترای نازتو.از طرف من ببوسشون