فرشته های مامانفرشته های مامان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

هدیه های آسمانی

این روزهای فندق های مامان

سلام به دخترای نازو قشنگم این روزا خیلی فوضول شدین همش دوست دارین بغل باشین, راه ببریمتون ماشالله خیلی هم سروصدا دارین کلماتی مثل آقو... اه.... گ.... هو... ه.....  او او.... میگین و خنده ها و ذوق های قشنگی هم میکنین بعضی روزا بدجور اذیتم میکنین مثلا همین پریروز شما حانیه خانم اصلا نمیخوابیدی همش گریه داشتی و میخواستی که بغلم باشی اما فاطمه یه ساعتی خوابید اینقدر اذیتم کردین که آخرش مجبور شدم زنگ بزنم بابایی تا زودتر بیاد بعد اینکه بابایی اومد تازه دوتاییتون یه چرتی زدین حسابی خسته م کردین یک کوچولو هم توی چشمای قشنگ دوتاییتون قرمز شده بود قکر مال غذای سنگین دیشبی بود که من خوردم الهی مامانی فداتون بشه شاید برای همین اذیت کردین اما...
21 آبان 1393

سیسمونی

چند تا عکس از لباسایی که مامان جونتون واسه شما دخترای نازم بافته میذارم خیلی قشنگن دست مامان جونمون درد نکنه مامان جون  دوست داریم ممنونیم وسایل های شمارو مامان جون از همون جا خریده بود برای همین یه مقداری بابایی خودش آورد خونمون یه مقداری هم دایی جون هادی آورد. ...
20 آبان 1393

ماجرای رفتن به شهرستان

عشقای قشنگ مامانی سلام این دفعه اومدم گوشه ای از خاطرات خونه مامان جون که بودیم رو بنویسم شما گلای مامانی که به دنیا اومدید مامان جون و خاله محدثه یه ماه تهران وایستادن پیشمون بعدش رفتیم تربت خونه مامان جون این چندوقتی که مامان جون خونمون بود زندایی مهدی اومده بود پیش باباجون که تنها نباشه و بهش برسه که همین جا از این زندایی مهربون تشکر فراوون میکنیم خونه مامان جون هم ما یه سه ماهی وایستادیم واکسن دوماهگی تونو اونجا زدیم خیلی هم گریه واذیت کردین بابایی  طفلک روهم تنها گذاشتیم تنهایی خیلی اذیت شده بود طفلکی مریضی سنگ کلیه هم میگیره که حسابی بدون ما بهش سخت میگذره البته به من چیزی نگفته بود وقتی که برگشتیم تازه بهم گفت تو ا...
20 آبان 1393

ماجرای بیمارستان رفتن برای زایمان

دوباره سلام عشقای مامان میخوام از اتفاقات روز به دنیا اومدنتون تا الان رو که ننوشتم بنویسم براتون 3تیر بود که احساس کردم کیسه آبم نشتی داره برای همین بابایی بعدازظهر زودتر اومد رفتیم دکتر که گفت مایع دورتون کم شده سرم و اینجور چیزا نوشت همون شب رفتیم زدیم روز بد قرار بود بریم سونو که نشد و کیسه آب کامل پاره شد من روی تشکم دراز کشیده بودم که این اتفاق افتاد با همون تشک هم گذاشتنم روی برانکارد ورفتیم بیمارستان نمیدونید چقدر خنده دار بود باباتون باهم تشک زیر بغل تو بیمارستان راه میرفت زمانی که بستری بودین بیمارستان مادرای دیگه تو اتاق مادران صحبت میکردن که اون مرده رو دیدین با تشکش اومده بود بیمارستان و میخندیدن من گفتم بابای شما بوده ...
11 آبان 1393

نام گذاری دوقلوها

 راستی ما هنوز اسم شما دخترای نازمون رو تو وبلاگ نزدیم اول قرار بود اسم شما عزیزا بشه فاطمه و کوثر ولی در نهایت شد فاطمه و حانیه   این فاطمه خانومه اینم حانیه خانم فاطمه یک دقیقه از حانیه بزرگتره ...
8 آبان 1393

واکسن چهار ماهگی

سلام بعد از مدت ها فرصت پیدا کردم بیام تو وبلاگ دخترای نازم مطلب بذارم خوب بعد از ماه رمضون رفتیم شهرستان و تازه یه دو هفته ای که از شهرستان اومدیم جزئیات این مسافرت طولانی که حدود سه ماهی هم طول کشید رو به مرور انشالله میذارم ولی از امروز بگم که رفتیم واکسن چهارماهگییتون رو بزنیم خوب خونه بهداشت نزدیک بود و زودی برگشتیم بعد از ظهر یه مقدار اذیت کردین ولی بعد از اینکه قنداقتون کردیم آروم شدید و الانم هردوتاتون خیلی ناز خوابیدید شکر خدا تب هم نکردین تا الان انشالله که امشبم من و بابایی رو اذیت نکنین  
8 آبان 1393

فرشته هام اومدن

دخترای نازم خوش اومدید امروز دخترای قشنگ من 21 روزه شدن و من فرصت پیدا کردم بیام این اتفاق مبارک رو توی وبلاگشون ثبت کنم البته دخترای من عجله داشتن واسه اومدن اوایل ماه 9 بودم که وروجکای مامان کیسه آبشونو پاره کردن و اومدن یعنی 4/4/93 (27 شعبان 1435 ** 25 ژوئن 20114)دخترای قشنگم اومدن پیش ما اونروز شانسمون گرفت که بابایی خونه بود ساعت های تقریبا 9 صبح بود که این اتفاق افتاد ماهم حسابی ترسیدیم من کلی گریه کردم زنگ زدیم اورژانس و سریع رفتیم بیمارستان میلاد خلاصه بابایی کارای پذیرش رو انجام داد ومن رفتم اتاق عمل دوبار  آمپول به کمرم زدن اما بی حس نشدم تا بالاخره بیهوش کاملم کردن میگن چون ترسیدم باعث شد بی حس نشم ساع...
25 تير 1393

خرید ماشین

اوه بابایی ماشین خریده دخترای قشنگم از وقتی که فهمیدیم شما وروجکا دوتایین فکر خرید ماشین که از قبل تو ذهنمون بود پررنگ تر شد بالاخره با پیگیری و دنبال گشتن های عمو جون علی اصغرتون تونستیم ماهم ماشین دار بشیم. خلاصه بابایی از همین الان به فکر شمادخترای نازشه یکی دوباری هم بابایی مارو با ماشین برده بیرون رانندگشیم خوبه (خواهش میکنم دلبرم) فقط هرزگاهی یه چیزایی یادش میشه اونم کم کم درست میشه ...
19 خرداد 1393

هفته 31 بارداری

هفته 31 بارداری دخترای طلای مامان نمیدونید روزا چقد دیر داره میگذره حسابی سنگین شدم گاهی اوقات دل درد و کمردرد میشم مدام تو راه دستشوییم خلاصه خیلی سخت شده برام خیلی هم خسته شدم شبها پاهام بدجور اذیتم میکنه جدیدا دستامم اضاف شده اگه شبا بابای خوبتون ماساژم نده نمیتونم بخوابم راستی این هفته دایی مهدی تون با زندایی جدیدتون اومدن خونمون اولین باری بود که من و زنداییتون همو میدیدیم آخه از دست شما دخترا من دیگه از وقتی باردارشدم نرفتم تربت  اسفند بود که عقد کردن زنداییتون دیگه کار آشپزی  رو انجام میداد یه کم باباییتون این چند روزه استراحت کرد راستی مامان جونتون ساک بیمارستانتون رو فرستاد نمیدونید چه لباسای...
19 خرداد 1393